سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

سورنا سردار دلیر مامان و بابا

شمارش معکوس تا سه سالگی

سی و پنج ماهگیت تموم شد پسرم در حالی که من فرصت نکردم اینجا چیزی بنویسم چون تو اون زمان یه مسافرت خوب و حسابی رفتیم به فومن و ماسوله و قلعه رودخان....مثل مسافرت قبلی اصلا اذیت نکردی و همش در حال بازی و شیطنت بودی و از هوا و محیط اونجا لذت بردی...این جور موقع ها می فههم که چقدر با زندگی تو این شهر لعنتی و آلوده و آپارتمان های تنگ داریم در حقت ظلم می کنیم...اما انگار راهی نیست........کلی با عمو محسن و خاله مریم جور شده بودی و براشون شیرین زبونی می کردی.عکس هم طبق معمول نشد زیاد بگیرم چون دوست نداری و همش باید یواشکی و پشت به دروبین ازت عکس بگیرم و دیگه میرم سروقت کار خودم و اصراری بهت نمی کنم.....ولی یه سری عکس تاریخی ازت گرفتم در حال قلیون کش...
30 ارديبهشت 1392

مادرانه...............

  امروز روز مادره و دلم حسابی گرفته..........هرچه بیشتر فکر می کنم بیشتر دلم می گیره. دیروز می خواستم یه مطلبی اینجا بنویسم و روز مادر رو به خودم ..مادرم و همه مادارای دنیا و مخصوصا مادران ایرانی که صبورند و فداکار تبریک بگم......اما امشب بدجوری دلم گرفته و دلم نمی خواد حداقل به خودم تبریک بگم..... از بس که احساس می کنم این روزها چقدر مادر بدی هستم.....چقدر کارها باید بکنم که نمی کنم تا مادر خوبی باشم.....چقدر کم کاریها....چقدر بی حوصلگیها....چقدر بی توجهی ها.....چقدر ارامشی که باید داشته باشم و خیلی وقتا ندارم......چقدر صبر و حوصله که باید داشته باشم و ندارم........چقدر وقتی که باید برای تو بذارم و نمیذارم........چقدر..........چق...
12 ارديبهشت 1392

آش کوبیده......

خیلی وقته دلم می خواد اینجا بنویسم اما اصلا فرصت نمیشه یا نمیدونم تنبلی می کنم..... تو فاصله ای که گذشت یه مسافرت کوتاه رفتیم به روستای پدری و بعدم کاشان....که پسر خیلی خوبی بوده و واقعا اذیت نکردی.......هرچند نذاشتی عکسای زیاد خوبی ازت بگیرم و همش در حال بازی و شیطونی بودی و منم خودم حسابی مشغول عکاسی و خیلی نشد ازت عکس بگیرم ولی همونایی که هست بامزه است و دوستشون دارم چون خودتی بی هیچ ژست خاصی برای عکس انداختن..... یکی از غذاهای مورد علاقه ات بعد از باقالی پلو دیزیه.....که هر جمعه تقریبا بساطش تو خونه به راهه و یه دلی از عذا درمیاری...اینقدر بهش علاقمند شدی که تو مسافرتم که خاله مرجان داشت منو رو نگاه می کرد و گفت کیا دیزی می خورن دستش...
10 ارديبهشت 1392
1